خاورمیانه جغرافیای عجیبی است. سرزمینی به شدّت زخم خورده و خسته از جنگهای طولانی و گسترده، با ادیانی بزرگ که مدّعی روح صلحطلبی، عدالت و امنیّتاند. مردمانش به ظاهر بیزار از جنگ و خونریزی، در همان حال به فجیعترین شیوه خونریز، ضدّ هم و قاتل هماند. جزو جهان سوّم و مناطق عقبماندهی تاریخ، امّا پر از باورهای پرادعا؛ با ادّعاهای جهانی برای رستگاری جهان و جمهور. پر از باورهایی که بانک عدالت و یکسانیشان گوش فلک را و تاریخ را کر کرده است؛ در همان حال سرشار از عقاید ضدّ یکسانی و ضدانسانی؛ و لبریز از ناسازگاریهای وحشتناک؛ که هر کدام خود را حقّ محض و دیگران را ناحقّ صددرصد میدانند. عطش خودمطلقی به سرطان تاریخی و ریشهدار این منطقه بدل شده است. این یکی «دین» خــــود را حقّ محض و دین دیـــگری را باطل مطلق قلمداد میکند. آن یکی «نژاد» خـــود را آهورا و نژاد دیــگری را اهریمن معرفی مینماید. این یکی «مذهب» خــود را رحمانی و مذهب دیــگری را شیطانی مینامد. آن یکی «جنس» خود را انسان و جنس دیگری را ناانسان مینمایاند. یکی «رنگ» خود را برتر و رنگ دیگری را پستتر میبیند. یکی «زبان» خود را شیرین و زبان دیگری را ناشیرین میداند. یکی «پوشش» خود را باکلاس و پوشش دیگری را مسخره میکند... متأسّفانه این سلسله را تا صفحاتی کثیر میتوان ادامه داد.
باری، از یک طرف مردمان زیادی با باورهای بسیار مختلف و متضادّ، سالهاست که در این مختصّات زمانی-مکانی خون همدیگر را میریزند و سیری ناپذیر به آن ادامه میدهند و نام آن را «زندگی!» گذاشتهاند. سالها و دهههاست که در این منطقه با نامها و عنوانها و مارکهای مختلف خون همدیگر را حلال و زندگی از یکدیگر را حرام کردهایم. با دوگانههای عجیب و غریب: بادین/بیدین، عرب/عجم، مسلمان/نامسلمان، شیعه/سنّی، اصیل/نااصیل، اکثریّت/اقلّیّت و ... سر همدیگر را و زبان یکدیگر را به صلابه میکشیم. هزار هزار آدم از یکدیگر میکُشیم و به آن افتخار میکنیم. با همه این کشتارها و قباحتها نه تنها هیچ مسئلهای را حلّ نکردهایم بلکه وضعیت را بدتر و وخیمتر هم کردهایم و پاشنهی حیاتمان بر همان پای ضدّ بشری میچرخد که میچرخد. همچنان دوره میکنیم شب را شکنجه را و کشتار را. از طرف دیگر همه خدای اخلاق، پیام آور رستگاری، و منجی رهایی بشریت با اذهانی خشن و متعفّن. با این وصفِ اسفناک، بسیاری از مردمان این وحشتآباد، در بحثِ اخلاق ید طولایی دارند. هر کس برای خودش یک رهیافت نظری و صاحب پارادایمی ویژه است. از یک طرف: اکثر مردمانش ناآرام، خشن، متعصّب، بیمنطق؛ از طرف دیگر: همه عالِم، همه پاک، همه منجی، همه بااخلاق، همه فیلسوف. کانت، پدر فلسفهی اخلاق، به شاگرد دسته چندم ضعیفترینشان هم نمیرسد؛ امّا در عمل به صغیر و کبیر یکدیگر رحم نمیکنند. یک جرم کوچک این یکی فیلسوف!، رگ بدویت آن یکی فیلسوف! را تا حدّ خونریزیهای وحشتناک و ترور و سلّاخی به جوش میآورد. به ظاهر در کنار هم و در جوار هم زندگی میکنند، امّا فاصلهی دل و درونشان وحشتناک از هم دور و قلبها و مغزهایشان به شدّت با هم در تضاد است.
در ارتباطی نه چندان طولانی با مردمانش آشکار میگردد که نهان اکثر افراد این منطقه را قطبهای افراطیِ: پاک/ناپاک، خوب/بد، سیا/سفید، خودی/ناخودی، حق/باطل، صدق/کذب و لجنهایی این چنینی مدیریت میکند. گزارهی: «ما تجسّم رحمان و شما مجسّمهی شیطان» نمود کلامی آن بود باطن است. در این دوگانههای قطبی، همهی ویژگیهای خوب، متعلّق به ما و نزدیکان ما؛ و تمام ویژگیهای بد مال دیگریها و همدستان آنهاست. همین نگاه قطبی- افراطی سبب شده است که تحمّل دیگری با فکر و فرهنگ متفاوت، تقریباً در حدّ هیچ باقی بماند. خطرناکترین این دوگانهها، دوگانهی حقّ/باطل است. در فضا و پارادایم این جهانبینی هر گروهی باور خود را حقّ و باور دیگری را باطل میپندارد؛ و تاریخ به مرور این نوع نگاه را به یک ایمان جزمی بدل میکند. وقتی که به ایمان و جزمیت بدل شد بر ما واجب میکند که «باید» دیگران را و دنیا را تغییر دهیم و به شکل خود و قالب خود (که حقّ و حقیقی پنداشته میشود) در بیاوریم. نیک معلوم است که در این راه هر چه بیشتر زحمت بکشیم، از رحمت بیشتری بهرهمند میشویم؛ و هر چه بیشتر بکُشیم، به حذفِ باطل و ناپاکی کمک بیشتری کردهایم. بنابراین حذف دیگری یا حذف ویژگیهای دیگری به بخشی از وظیفه و به بخشی از این ایمان جعلی تبدیل میشود. در این اتمسفر افراطی، جنود کشتار مقدّس میشود و عاشق و دیوانه یکی میشوند و این موجود تازه تولید، برای نفی دیگری سر از پا نمیشناسد. در این حالت اگر هر کس یک «سوپرداعشی افراطی» نشود شکّ نباید کرد که یک «مینی داعشی محترم» میشود؛ و این موجود ثانی برای استقرار مدنیت و دموکراسی بسیار خطرناکتر از اوّلی میشود، چرا که جهان زیست ما، پر از موجودات خطرناک پنهانی و به ظاهر محترمی میشود که هر لحظه امکان انقباض درونی و انفجار بیرونی دارند. زندگی در چنین محیطهای به ظاهر امن و آرام، از زندگی در میدانهای مین خطرناکتر است و هر لحظه احتمال دارد که یک اشتباه کوچک آخرین اشتباه باشد و سر خاطی را برای همیشه به باد فنا بسپارد. در این فضا، وجود «تفاوت» خود به خود یک جرم تلقّی میشود. «تمایز» سرچشمهی تضادها قلمداد میشود. روی دوّم این سکه به این معناست که یک رنگی، یک دستی و هم باوری به نهایت ارزش و ارزش نهایی تبدیل میشود. یعنی هر کدام از گروهها و باورهای متفاوت، در فکر یکرنگیِ همه به شکل خود خواهند افتاد. در این نوع میدان روانی، جنگ و جدال تبدیل به یک امر طبیعی و مقدّس میشود.
البتّه مردمان خاورمیانه مدّتهاست که در پی چاره میگردند. امّا با کمال تعجّب و تأسّف خیلیها هنوز برای حلّ مسائل منطقه به دنبال تکعلّتهای گمشده و کیمیای سعادت مورد نظر خود میگردند. هر کدام از باورها و افکار و احزاب، سالهاست که سراسیمه «تکعلّتهای کلان و همه جانبه» را آزمایش و خطا میکنند و مدام سرشان به سنگ میخورد. فردای هر شکست راهی دیگر و ویرانهای دیگر. سالهاست که این سیکل سمی بر همان مدار معیوب در گردش است. غافل از این که تفکّر «تکعلّتی» تفکّری قرون وسطایی و تاریخ مصرف گذشته است.
مثلاً کم نیستند افرادی که برای رهایی از این وضع اسفناک از ضعف حاکمان صادق و قویّ و مردمی میگویند، و استدلال میکنند که اگر این برود وضع تماماً عوض و آرام خواهد شد. دستهای دیگر ضعف ایمان را علّتالعلل میدانند، و تفسیر جدید و وضع قدیمی تکرار میشود. گروهی از ضعف «نهادهای دموکراتیک» حرف میزنند و نبود آن را بنیان مشکلات این منطقه قلمداد میکنند. ولی مجموعهی این علّتها و بیشتر از اینها، خوشهای از عوامل را تشکیل میدهند که سرنوشت کثیف امروز ما را رقم زدهاند. شاید بتوان گفت «مخرج مشترک» همهی این عوامل که به شدّت مورد غفلت قرار گرفته است «نهانهای دموکراتیک» است. نهادهای دموکراتیک شرط لازم برای یک حیات مدنی است ولی به هیچ وجه شرط کافی نیست. آنچه که باید مکمّل «نهادهای دموکراتیک» شود «نهانهای دموکراتیک» و دل و درون دموکراتیک، و قلب و مغزهای عاری از کینه و روح بدوی است... ما باید بیاموزیم که از درون وجودمان و در خصوصیترین دنیای درونمان به دیگریهای متفاوت: احترام بگذاریم، حقّ و حقوقشان را رعایت کنیم، خواهان رفاه و آسایششان باشیم، صادقانه و نه ریاکارانه و سیاستکارانه، به باورها و عقاید و آداب و رسوم و زبان و فرهنگشان احترام بگذاریم، و به مثابهی یک انسان او را و تفاوتهایشان را پذیرا باشیم. در غیر این صورت وجود و استقرار هزاران نهاد به ظاهر دموکراتیک هم کاری از پیش نخواهد برد، چرا که توسّط نهانهای نادموکراتیک مدیریت میشود. ما باید ایمان بیاوریم که بیش از ساختارهای دموکراتیک به سرهای دموکراتیک و به قلبها و مغزهای دموکراتیک نیاز داریم. با اذهان و قلبهای پر از عفونتِ تنفّر و کینه و تعصّب و عداوت و بدویت، به مدنیّت نمیرسیم و انسانیت و دموکراسی و آسایش به ارمغان نخواهد آمد. با درونهای تماماً آلوده و برونهای نسبتاً آراسته به جایی نخواهیم رسید همچنانکه تا به حال به جایی نرسیدهایم. به دیگری باید احترام گذاشت مگر اینکه از وی خطایی و یا جرمی سربزند؛ که در این صورت نیز بر اساس قوانین مدنی و انسانی با وی برخورد میشود و نه بر اساس مقرّرات بدوی و جاهلی.
در اینجا لازم است نگاهی گذرا به دو نوع حقوق بدوی و حقوق مدنی داشته باشیم. در کلّ دو نوع رویکرد برای برخورد با حقّخوریها و جرائم وجود دارد که یکی «جزای نامحدود و لایتناهی» و دیگری «جبران محدود و متناهی» است. حالت اوّل ویژهی جوامع بدوی، عصر جاهلی، با عصبیت بالا و به بیانی دیگر ویژهی جوامع مکانیکی است. در این دیدگاه جبران خطا حدّ و مرز ندارد، یعنی اشتباه کوچک یکی ممکن است از طرف دیگران واکنشی بسیار تند و خشن به دنبال داشته باشد. یک خطای اندک ممکن است سر کسی را به باد فنا بدهد و یا به پای چوبهی دار بکشاند. در حلقهی این ایدئولوژی هیچ تعادلی بین میزان جرم و میزان جریمه در کار نیست. همیشه در رایها و داوریها، افراط و تفریط میشود. خلاصه در این پارادایم، جهل و عصبیت و احساسات، مدیریتِ تعاملات و داوریها و دادگاییها را خواهد کرد. امّا نکتهی اساسی این جاست که قانون «زهرچشم گرفتن افراطی»، در دنیای بدوی تنها برای «دیگری» است و «خود و خودیها» به شدّت از این جبرانها مستثنا میشوند. و استثنا کردنِ «خودیها» از یک قانون اخلاقی، در دستگاه فلسفی کانت کثیفترین نوع بیاخلاقی است.
در حقوق بدوی هم بر رعایت اخلاق تأکید میشود، قوانین اخلاقی محترم شمرده میشود و در برابر هر نوع بیاخلاقی به تندی برخورد میشود؛ امّا و صد امّا، از بیاخلاقی «خودیها» چشمپوشی میشود، عیب خودیها توجیه میگردد و گاهی حتّی یک افتخار قلمداد میشود. برای مثال در همهی مرامها و مسلکها چیزی به نام «تجاوز به عنف» یک بیاخلاقی محسوب میشود؛ حتّی بدویها هم آن را قبیح میدانند، امّا در مقام عمل و در فرهنگ بدوی برعکس فرهنگ مدنی، تجاوز «خودیها» توجیه میگردد، نادیده گرفته میشود و متأسّفانه گاهی مایهی فخر و مباهات میشود و خاطی به آن مبتهج است. مثلاً بدویهای داعشی در مقابل بیرون آمدن یک تار موی زنان بیگانه واکنشی به غایت افراطی نشان میدادند، امّا خود زنان و دختران مردم را خرید و فروش میکردند و به آنان تجاوز میکنند و برای آن قانون خودی و استثنایی میتراشند. در کلّ روان بدوی، خیانتها و عیبهای بزرگ خود را نادیده میگیرد و در برابر خطا و عیبهای کوچک دیگران واکنش افراطی و اغراقی نشان میدهد. روح اغراقی- افراطی روحی روان رنجور است. خاورمیانه پر از آدمهای افراطی و اغراقی و ذهنیتهای مطلق مسلک و خودخوب/دیگری بد است. با چنین آدمهای اغراقی و احساسی، سخن گفتن از مدنیّت و دموکراسی، به یک جوک لمپنگرا شبیه است تا یک ایمان انسانگرا. شکّی نیست که در گرفتاریهای خاورمیانه دستهای آشکار و پنهان بیرونی و بیگانه مدام دخیل و در کار بودهاند. امّا مشکلات درونی ملّتهای این منطقه بسیار بیشتر از آن چیزی است که به ظاهر دیده میشود. فرهنگ منطقه مستعد هر نوع جنگ و جنایت و توجیهی است. در نهایت میتوان گفت مردمان این منطقه دو راه بیشتر در پیش ندارند یا باید به باور و عقیدهی «متفاوت» یکدیگر احترام بگذارند و حقّ و حقوق همدیگر را رعایت کنند یا باید تا قام قیامت با هم بجنگند و بکشند. راه سوّمی در کار نیست. امّا شکّ نباید کرد که اگر راه دوّم انتخاب شود در آیندهای نه چندان دور فرزندان ما به جهل مضاعف ما خواهند خندید و به روان رنجورمان نفرین خواهند فرستاد و تعجّب خواهند کرد از آنهمه خطای بینتیجه. وقت آن رسیده است که گروهها و ملّتهای خاورمیانه ایمان بیاورند که اگر باورها و عقایدشان در عمل، انسانی و مفید باشد مردمان بیشتری را خود به خود به دور خود جمع خواهد کرد و نیازی به جنگ و جدلهای عجیب و غریب نیست. اگر نه دیگران را از خود طرد و دور میکنند. ایمان بیاوریم که با زجر و زنجیر نمیشود کسی را به دنبال خود کشید. با تهمت و تهدید و تطمیع ره به جایی نخواهیم برد. با حقّکشی و حقّخوری به رستگاری نخواهیم رسید.
ما چارهای جز تحمّل دیگریهای متفاوت نداریم. ما به اجبار تاریخ و طبیعت در کنار هم زندگی میکنیم. هیچکدام از ملّتهای این منطقه یارای آن را ندارد که سرزمین خود را از ریشه برکند و در فلان اقیانوس دور دست خانهای نو بگزیند و با این کار خود را از شرّ همسایگان حقّکش و بدوی نجات دهد. سالهاست که برای ذوب دیگران، جذب و حذف دیگران، و تغییر فکر و فرهنگ و باورهای دیگران در این منطقه از طرف گروهای فرادست تلاش میشود و هزینه میشود و آدم کشته میشود و چیزی جز مقاومت طرفهای مقابل و تنفّر و کشتار متقابل چیزی به دنبال نداشته است. مشخّص نیست که چه لذّتی در یکرنگی و یکفرهنگی و یکزبانی هست که در پی حذف اینهمه تنوّع زیبا میگردیم. فرض کنید پروژەی هیتلری موفّق میشد و تمام دنیا زبان خود را فراموش و زبان آلمانی را جایگزین میکردند یا همهی نژادها تغییر نژاد میدادند و ژرمن میشدند؛ آیا واقعاً بیرنگ و بوتر و زشتتر و مسخرهتر از آن دنیای یک دست را میتوان تصوّر کرد؟ ما نیز در خاورمیانه اگر به دنبال یکسانسازی باشیم هدیهای جز تمسخر و نفرین نخواهیم گرفت. باید ایمان بیاوریم که انجام این پروژههای بی معنای یکسانسازی تنها کار قدرتهای کثیف بیرونی و درونی برای اهداف غیرانسانی و رسیدن به آرزوهای حیوانی خودشان است و در این راه جان و خون ما را ابزار اهداف اهریمنی خود کردهاند و بس.
باری، ملّتهای مختلف خاورمیانه یا همخانهاند یا همسایه؛ حال اگر نمیتوانیم همخانههای خوبی برای هم باشیم و به شیوهای انسانی و مسالمتآمیز و با احترام به حقّ و حقوق همدیگر در کنار یکدیگر زندگی کنیم، بگذارید همسایههای خوبی برای یکدیگر باشیم، چون تغییر دیگری نه ممکن است نه مطلوب. هر کدام از این ملّتها باید در درون و برون برای ترویج مدنیّت و انسانیت و دموکراسی تلاش کنند و به آن پایبند باشند. چرا که یک ملّت مدنی- انسانی نمیتواند در میان همسایههای غیر انسانی و نامدنی، زندگی آرامی داشته باشد.
نظرات